نوبت تو
سلام دوستان
می خوام اول از اینکه شعری براتون بنویسم،کمی از بیان ادبی به کار ببرم
آدمیت
انسان بر روی زمینی پا نهاد که هرگز نام و نشانی نداشت و فرصتی بدست آورد که خداوندگار هرگز بر کسی روا ندانست،آری فرصتی برای زندگی،زندگی با افکاری پر از آفرینش.
انسانها بر هم آزموده شدند و غرور آفرین در چشمان یک دگر نگریستند،که انسان برای حکم رانی است،پس دنیا را فتح کردند.آری گشودند گشودند گشودند،اما صد افسوس که خود را در اندکی نهان کردند.
روزگار ظلمت را بر آدمی فتح گردانید و حکومتی ابدی از خود جای داد.
زیرا انساس مغرور گشت
شما
از خودم دیگه نمیگم
نوبت شما رسیده
مرده تو سینه امیدم
قلبم از تو نا امیده
سر زده میای به خوابم
خواب برای ما حرومه
توی غربت نگاهم
کار تو دیگه تمومه
یادته یه روز می گفتی
که تا آخرش رفاقت
چی شد از اون همه احساس
حتی یک ذره صداقت
ما چه زود باور و ساده
گول حرفاتونو خوردم
اما تو رسم رفاقت
توئی باختی من که بردم
یادمه تو روز اول
کمرو و ساده و دل پاک
صفای همون یه رنگی
حالا عمریه شدیم خاک
چه هراسی از شما بود
وقتی از تو می نوشتم
با جسارت ولی لرزون
اسمتو خاکی نوشتم
گفتم این پرنده ی ماست
که تو این قفس می شینه
قفسی که قفل نداره
خب میره،جا نمی گیره!
امیدوارم خوشتون اومده باشه